دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
برای فرار از این فکر و خیالهای چشمهایش را بست تا بخوابد ولی بی فایده بود اصلا خواب به چشمهایش نمی آمد، با کلافه گی از جایش برخاست و بطرف کتابخانه ی کوچک اتاقش رفت، یکی از کتابها را برداشت و مشغول مطالعه شد، راه خوبی انتخاب کرده بود برای پر کردن وقتش مطالعه بهترین راه بود، موقعی سر بلند کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد، که عقربه ساعت 2بعدازظهر را نشان می داد، کم کم خود را آماده رفتن به محل قرارش کرد، نیم ساعت از وقتش را به آراسیدن خود تعلق داد، بعد هم وارد ماشینش شد و یکراست به محل قرارش با بهاره رفت، ماشینش را جایی متوقف کرد و روی یکی از نیمکتهای پارک نشست، منتظر بهاره ماند، چند دقیقه بعد از دور بهاره را دید که بهمراه دختر کوچکی به طرفش می آمد، شهریار از روی نیمکت برخاست و بکنار بهاره رفت، مانتوی طوسی و شال آبی رنگ واقعا صورت معصومش را زیباتر نشان می داد، بهاره به آرامی سلام کرد، شهریار هم با خوشرویی جوابش را داد و باهم همقدم شدند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بلاخره آن شب گذشت و فردا صبح شهریار با پوشیدن یک پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین دار... خودش را برای رفتن به محل کارش و سپردن یک روز جدید آماده کرد، شهریار، خودش هم بخوبی می دانست به چه دلیل برای رفتن به شرکت عجله دارد؟ در حقیقت او برای دیدن محبوبش شتاب داشت، وقتی به مقصد رسید چند دقیقه پشت در ایستاد و کمی سر و وضع خود را مرتب کرد، بعد وارد شرکتش شد، به آرامی سلام گفت و بهاره به رسم احترام از جایش برخاست و گفت:_" سلام آقای مهندس... صبح بخیر"شهریار نیم نگاهی به صورت زیبای دختر جوان انداخت، او روسری سبز چمنی ای روی سر داشت کمی از موهای خرمایی اش روی پیشانی اش خود نمایی می کرد، مانتوی سبز خوش رنگی به تن داشت و با آرایش ملایمی که روی صورتش انجام داده بود، زیبایی اش را دو چندان می کرد... شهریار خود را جمع و جور کرد و با گرفتن پرونده ها از خانم منشی خود را به اتاقش رساند، روی صندلی نرمش فرو رفت و سرش را با مطالعه ی پرونده ها مشغول کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد